تودِلیتودِلی، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

...حاصل عشق مامان و بابا...

...هفتۀ 36 و به دنیا اومدن سلنا...

   روز جمعه بقیۀ خریداتو مرتب کردیم روز قبلش خیلی خسته شده بودم، به خاطر همین باباجون گفت: من بیشتر استراحت کنم، منم وقت گذاشتم روی عکس گرفتن از خریدات  مارک لباسات رو جدا کردم که تن نازت رو اذیت نکنن    شنبه رفتم سر کار و بعدش هم کلاس بارداری، من از قبل انقباض داشتم، به دکترم میگفتم ولی اون همیشه میگفت: چیزی نیست، بماند که بعداً متوجه شدم با یه داروی ساده میتونسته انقباضام رو کنترل کنه  بعد از کلاس یوگا انجام دادم که کاش انجام نمیدادم  خستگی دو روز قبل و ورزش همه و همه باعث شد که شکمم بیشتر منقبض بشه  بعد از کلاس هم خاله زهرا رو دیدیم، هفتۀ 40 رو به پایان رسونده بود ولی هنوز دختر نازش به دنیا...
25 فروردين 1394

...انتخاب اسم دختر نازم...

   سلام به روی ماه گل دختر و همۀ خاله هاش    دختر عزیزم الان دیگه به دنیا اومدی و خونمون رو روشن کردی، وقتی که هنوز به دنیا نیومده بودی و میخواستیم براتون یه اسم انتخاب کنیم که هم قشنگ باشه، هم زیاد نباشه، هم خوش آهنگ باشه و برازنده شما باشه، توی نسل جدید اسما جوری شده که نمیتونستیم یه اسم معمولی برات انتخاب کنیم، باید به ده سال دیگه ات هم فکر میکردیم، وقتی همۀ دوستات اسمای خاصی دارن مطمئنن تو هم دلت میخواد صاحب یه اسم نیک و قشنگ باشی، بابای مهربونت حق انتخاب رو به من داد و گفت: نه ماه تو دل تو بوده و تو زحمت زیادی کشیدی بنابراین انتخاب اسمش حق تو هست  ممنونم ازش که این فرصت رو در اختیار من گذ...
23 فروردين 1394

...آخرین خریدای دخترم...

سلام    روزای سختی رو داشتم میگذروندم، حسابی سنگین شده بودم، ورم کرده بودم، گرما اذیتم میکرد، ولی عشق به دخترم باعث میشد هر روز رو با انرژی شروع کنم و برای روزای آینده برنامه ریزی کنم، تغییر دکوراسیون خونه آخراش بود و با کمک همه داشتیم خونه رو میچیندیم، هفتۀ 35 بودم همه تصمیم گرفتن به خاطر عید قربان شنبه رو مرخصی بگیرن برن گرمسار که بتونن قربونی بکشن و چند روزی با هم باشن، ولی بابا گفت: به خاطر وضعیت من بهتره ما نریم، گفت: اگر یه وقت دردت بگیره باید دخترمون رو گرمسار به دنیا بیاری  خوب شد نرفتیما    از طرفی هنوز سیسمونیت کامل نشده بود، بابا گفت: پنج شنبه میریم دنبال سیسمونی، جمعه و یکشنبه هم ...
19 فروردين 1394

...پایان مرخصی زایمان...

سلام    واقعا یک چشم به هم زدن شد، 6 ماه گذشت و نازنین دخترم شش ماهه شد  به زودی با مطالب جدید در خدمتتونم، البته داستان نامگذاری و زایمانم رو مینویسم و این وبلاگ رو ویرایش میکنم و میبندم، یه وبلاگ جدید باز میکنم و زندگی دخترم رو از روز اول تولدش براش مینویسم    وبلاگ جدید با این وبلاگ متفاوتتره، این وبلاگ برای کمک و راهنمایی به دوستانی بود که میخواستن از مطالب کلاس های بارداری استفاده کنن یا در حال خرید سیسمونی بودن ولی وبلاگ جدید دخترم دربارۀ احساسمون، زندگی روزمره و مراحل رشد عزیزترینمه    آدرس وبلاگ جدید رو هم به زودی براتون میزارم ...
19 فروردين 1394
1